by : x-themes

nazareton raj b ghalebe jadidam

chiye???


†ɢα'§ : <-TagName->
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, 17:42 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

.:شب امتحان:.

سخته درسم ولی باید خوند

دیگه تمومه دیگه بریدم

دیگه خستم ازینکه هر چی هی خوندمو نفهمیدم

سخته درسم ولی باید بدونی هستم ولی باید بدونی که میخونم

با یه دونه جزوه تو دستم (2)

سخته درسم تلخه مبحث،من حرف سرای شکستم

من با هر ورقه با اشک میخونم با اینکه من خستم

سخته درسم تلخه حرفم،ببین من کتابامو بستم

من از غروب دوشنبم حتی از طلوع سه شنبم خستم

«سخته درسم

رسیده وقت خوندن

به یاد اون روزا که بیستم هر یه سطر دفتر

نقش میبست چشم با اشک خیرست به

بیستایی که توی کارنامم یه شکل دیگست

من نمیدونم بهم نمیومد که خودمو بکشم کنار از همه درسام دل ببرم

نخواستم بفهمم اینو که من دانشجوام

ای بابا حق میدم بهتو باشه بخند

به من

واقعا که حق داری بخندی

که با اون خودکارت منو به نمره ای ببندی که

بدتر از صدتا صفر کله گندست

با تو فکر میکردم شروع گرفتن نمرست

تا وقتی بودم توی دبیرستان غم نداشتم

تو درس تاجایی که تونستم من کم نذاشتم

البته خودم میخواستم اینا منت نیست

ولی بیست گرفتن واسه ی من،من بعد خوابه

دیگه با خاطرات بیستام خوشم

پس چونکه حتی فکر افتادنم کشندست

بزار برم آخرین صفحمو بخونم

من میرم تا شاید خودمو به ده برسونم»

 سخته درسم تلخه مبحث،من حرف سرای شکستم

من با هر ورقه با اشک

میخونم با اینکه من خستم

سخته درسم تلخه مبحث،ببین من کتابامو بستم

من از غروب دوشنبم حتی از طلوع سه شنبم خستم

«سخته درسم رسیده وقت رفتن

گذشت اون روزا تو کلاس بودم شاگرد اول

حس میکردم حرف استاد با خرخوناشه

اونجا بود که فهمیدم کارم آخراشه

وقت رفتنه و روز شومه امتحان

و خودت میدونی می افتم،الکی جو نده

حرفای خرخونام که نمک زخممه

و تنها دلخوشیم به بغله دستمه

باز منم و حسرت اینکه دوباره تنهام

و از خدا حالا میخوام یه مراقب پایه

میدونی چندبار گفتم فلانی برسون بگذریم...

دیگه ز دستم در رفته شمار حرفام

تو که میدونستی من دانشجوی ترمکتم

بگو با من دیگه چرا د آخه نوکرتم

من که هرسوالم وابسته به علاقه تو بود

من که حتی نمره کارنامم به سلیقه تو بود

منی که درس هیچ کسی رو با وجودم نمی خوندم

تو باعث شدی که تومغزم بمیره غفلت

رسیده وقت رفتن هر چند،من ازافتادن خیلی میترسم

باشه من باختمو نمراتم افتضاحن

تو ختم استادی و منم عند خامم

فکر نکنی اهل جبران یا انتقامم

خودم باید دقت میکردم تو امتحانم»

سخته درسم تلخه مبحث من حرف سرای شکستم من درس تموم دنیام که دستامو خودم بستم

سخته درسم تلخه مبحث ببین من کتابامو بستم

من از غروب دوشنبم حتی از طلوع سه شنبم خستم خستم خستم

.:امیدوارم لذت برده باشین:.


†ɢα'§ : <-TagName->
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, 17:52 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

 

از زبان معلم اين دانش آموز

 مسلما اين موضوع انشاء براي هزارمين بار تکرار شده ، فقط براي اينکه تغييري ايجاد بشود موضوع را اين جوري پاي تخته نوشتم  مي خواهيد در آينده چه کاره شويد . الگوي شما چه کسي است ؟  و برايشان توضيح دادم الگو يعني اينکه چه کسي باعث شده شما تصميم بگيريد اين شغل را انتخاب کنيد...

انشاء ها هم تقريبا همان هايي هستند که هزار ها بار تکرار شده اند، با اين تفاوت که چند تا شغل جديد به آن ها اضافه شده كه بطور مثال ميتوان اين رشته ها را نامبرد:

مهندس هوا و فضا

ورزش والیبال و MBA

از زبان ديگر دانش آموز ميشنويم  دوست دارم مهندسي اتم بخوانم ولي پدرم دوست ندارد مي گويد اگر آشپزي بخوانم بيشتر به دردم مي خورد و ...

ولي اعتراف مي کنم از همه تکان دهنده تر اين يکي است:

می خواهم فاحشه بشوم


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:49 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

اول ره من بدم (bodam)مست خدا

هرچه من گفتند بکردم ای خدا

شب به شب توحید ان مستانگی

شیهه ی عشق بر زبان بندگی

ناگهان فاحشه ای دستی کشید

اتش زیر دل و رویم بدید

من که او ناگفتمش اری ولی

عشق و عرفانم بکرد افسانه ای

شر شیطان رجیم دامن مارا گرفت

عشق و عرفان و خدا از ما گرفت

من ازاین شر عزازیل(شیطان) چه کنم

دست حق امد بگوید که دگر روزه کنم

روزه ام شر شرارت برکند

شر هر دیوانه از رویم بکند 

لکن ان سر صراط المستقیم

فاتح مفتوح و شر و ظالین 

<<از الیاس زند>>


†ɢα'§ : <-TagName->
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:47 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

ربابه به شهلا گفت: “از همان موقعی که تو رفتی بخاطر کتک های پدرت دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم، چند روز بعد برادرانت را که تریاک حمل می کردند، بازداشت کردند، بعد پدرت برای جور شدن خرج عملش زهره را بزور به عقد ناصر کفاش در آورد، اما بخاطر مصرف زیاد سکته کرد و مرد، سام هم الان با خواهرت زندگی می کند، چون نتوانستند...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:25 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

دیگر خورشید در حال غروب کردن بود که صدای باز شدن در آمد، تمام وجود شهلا را ترس فرا گرفت، حدس شهلا درست بود حاجی بود که در را باز کرده بود به سمت شهلا آمد و گفت چون دختر خوبی بودی تو را چند وقت می خواهم پیش خودم نگه دارم....


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:24 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

آفتاب در وسط آسمان بود که به نزدیکی های زابل رسیده بودند، با اشاره ماموران ماشین توقف کرد، شهلا و شقایق که پشت پرده بودند متوجه چیز زیادی نشدند؛ فقط همین را فهمیدند که بار کامیون قاچاق است، صدای راننده کامیون بود که این دو را صدا می زد و از آنها خواست تا پیدا شوند. شهلا و این بار شقایق هم متوجه این که چرا راننده کامیون آن ها را به ماموران داده نشدند اما معلوم بود این مساله با بار قاچاقی که راننده کامیون داشت یک ربطی بهم دارند....


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:23 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

شقایق دختری بیست ساله با قدی متوسط و اندامی متناسب، موهایی که بصورت دم اسبی بسته بود، ابروهای کوتاه، چشم هایی سبز، بینی باریک، دها نی کوچک و لبانی زیبا که حاکی از فرم ژنتیکی او بود اما با چهره ای خسته و مظلومانه، به شهلا دلداری می داد و از او می خواست دیگر به آن موضوع فکر نکند. شهلا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، فهم این موضوع که چطور در دو شب هر آنچه داشته و نداشته از کفش بیرون رفته برایش غیر ممکن بود....


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:22 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

شب را تا صبح در راه زابل پا به پای بهمن چنان گوش به حرف هایش می داد که گویی تمام عمر منتظر شنیدن این کلمات بوده است. کم کم هوا روشن می شد و شهلا به امید فردایی آزاد به همراه بهمن در ترمینال به دنبال اتوبوسی که راهی بندر بشود می گشتند تا بعد از آن به دبی بگریزند و زندگی خود را شروع کنند. نیم ساعتی گذشت و اتوبوس بندر پیدا شد. شهلا و بهمن اولین مسافرانی بودند که سوار بر اتوبوس شدند تا راهی خانه عشق شوند، ساعتی گذشت و ماشین آماده رفتن شد...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:21 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

به خانه که رسید سریع به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد چون قرار بود آن شب یک خواستگار دیگر برایش گل و شیرینی بیاورد. شهلا از حمید پرسید که چه کسی قرار است به خواستگاری او بیاید؛ حمید با قهقهه زیاد گفت حتما ناصر کفاش دیگه!!! شهلا به خیال خوشش که حمید با او شوخی می کند. شب شد و همه چیز آماده ورود شهلابود، شهلابا سینی چای که در دستش بود وارد اتاقی که خواستگار در آن نشسته بود شد، اما بعد از وارد شدن بی اختیار سینی چای که در دستش بود بر زمین افتاد. بله خواستگار همان آقا ناصر، کفاش محله بود که اگر از زن اول اولادش می شد الان نوه اش همسن شهلابود....


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:20 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

لبخندی تلخ بر گوشه لبانش نقش بسته بود، پای چپش را جای پای راست قرار می داد و مدام این کار را تکرار می کرد. صدای خش خش پلاستیکی که به همراه داشت در فضای کوچه ی خلوت روستایی دور افتاده از توابع زابل شنیده می شد. کم کم به خانه نزدیک میشد، حس غریبی در وجودش احساس می کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش به شماره افتاده بود و با هر قدمی که به خانه نزدیک تر می شد این حس در وجود او افزایش می یافت. کلید را به داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع به لرزیدن کرده بود، در اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش که در گوشه اتاق نقش بر زمین شده بود و در دهانش خون کف کرده خود نمایی می کرد کیسه دارو از دستش به زمین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت اما مادر دیگر نفس نمی کشید...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:19 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

یک روز بارانی :
...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:4 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

چند روز بعد :...


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 18:1 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

گرمای هوا بیداد می کند داخل تاکسی نشسته ام راننده تاکسی دائم زیر لب در حال غر زدن است یکی از مسافرها میگوید اقای راننده مردیم از گرما چرا کولر ماشین را روشن نمیکنی . انگار که راننده را منفجر کرده اند از بنزین لیتری هفتصد تومانی شروع میکند و به نان سنگک هزار تومانی میرسد و در نهایت به مرغ کیلویی هفت هزار تومانی در همین بین اقای که کنار من نشسته می گوید ای بابا ما کارمندها که تخمش هم نمیتوانیم بخوریم همسفر من رندانه قیمت تخم مرغ را هم به تمامی گرانیها اضافه میکند طنز گفتار همسفرمان لبخند محوی را روی لب همه اورد پایم حسابی خواب رفته بود این خواب رفتگی اعضای بدن هم برای خودش عالمی دارد از هر پزشکی پرسیدم جواب درستی نداد پایم را تکان دادن که به دفترچه کوچکی بر خورد راننده در حال ادامه غر زدن بود و بقیه مسافرین هم دمی به دم او داده بودنند اهسته خم شدم و دفترچه را برداشتم دفترچه ای به قطع A5 بود . دفترچه را ورق زدم صفحه اول ان به خطی زیبا نوشته شده بود :

خاطرات یک فاحشه :

من یک فاحشه هستم . یک فاحشه حرفه ای . اغلب مردها حرفه و شغل من را دوست دارند ولی زنها از من بیزارند چون من فاحشه فیزیکی هستم ولی گروه زیادی از زنها را میشناسم که فاحشه روانی هستنند یعنی در ظاهر با هیچ مردی ارتباط ندارند ولی در خیال خود با مردهای مختلفی هستنند در این دفترچه سعی خواهم کرد روزها ی زندگی خودم را بنویسم :


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 17:54 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

نـــوش می کنم سیـــگار.

.. ودکـــا... و تلخــی رفتنت را.

.. جهـنم را شـش دانگ می خـرم......!

(̅_̅_̅_̅(̲̲̲̲̲̅̅̅̅̅̅(̅_̅_̲̅_̅_̲̅_̅_̲̅_̅_̅()ڪے

                     

                                                         


†ɢα'§ : <-TagName->
شنبه 9 دی 1391برچسب:, 17:49 |- ♠♦کافه چی♦♠ -|

ϰ-†нêmê§