בلــҐ نـ ـﮧ عــــشـ ـــقـــــ مـ ـیـפֿـواهــב نـ ـﮧ בروغـ ـهـــا ﮮ قـ ـشـ ـنــگـ
نـ ـﮧ اבعــاهـــاﮮ بـ ـزرگــ نـ ـﮧ بـ ـزرگــهاﮮ پـ ــر اבعـ ـا
בلــҐ یـ ـکــ فـ ـنــجــاלּ قـــهــ ـوه בاغ مـ ـیخـ ـواهــב و یـ ـکـ בوسـ ـتــ
کــﮧ بــشـ ـوב بـ ـا او حـ ــرفـ زב و بــعـב پــشـ ـیمـ ـاלּ نـ ــشـ ــב
ای ششم پیشوای اهل ولا
خلق را رهبری به دین هدی
پای تا سر خدا نمایی تو
هم ز سر تا بپای صدق و صفا
ولادت امام جعفر صادق علیه السلام و نبی اکرم (ص) مبارک
زوجي در انگلستان با لباس و آرايشي شبيه به شرك و پرنسس فيونا به عقد هم درامدند.آرايش اين زوج 3 ساعت طول كشيده است..اين زوج با همراهي 100 نفر كه انها نيز با پوشيدن لباس هاي شخصيت هاي كارتون شرك در جشن اين زوج شركت كردند.
كريستين انگلند 40 ساله امروز با نامزدش كيت گرين 44 ساله ازدواج كردند. كريستين در اين باره مي گويد اين ايده ابتدا به ذهن من رسيد زيرا كيت واقعا شبيه شرك بود و كيت افزود : چه كسي فكر مي كنه كه بتونه شبيه يك ديو به نظر برسه ؟برايم بسيار عجيب بود ولي واقعا لذتبخش بود.
.:شب امتحان:.
سخته درسم ولی باید خوند
دیگه تمومه دیگه بریدم
دیگه خستم ازینکه هر چی هی خوندمو نفهمیدم
سخته درسم ولی باید بدونی هستم ولی باید بدونی که میخونم
با یه دونه جزوه تو دستم (2)
سخته درسم تلخه مبحث،من حرف سرای شکستم
من با هر ورقه با اشک میخونم با اینکه من خستم
سخته درسم تلخه حرفم،ببین من کتابامو بستم
من از غروب دوشنبم حتی از طلوع سه شنبم خستم
«سخته درسم
رسیده وقت خوندن
به یاد اون روزا که بیستم هر یه سطر دفتر
نقش میبست چشم با اشک خیرست به
بیستایی که توی کارنامم یه شکل دیگست
من نمیدونم بهم نمیومد که خودمو بکشم کنار از همه درسام دل ببرم
نخواستم بفهمم اینو که من دانشجوام
ای بابا حق میدم بهتو باشه بخند
به من
واقعا که حق داری بخندی
که با اون خودکارت منو به نمره ای ببندی که
بدتر از صدتا صفر کله گندست
با تو فکر میکردم شروع گرفتن نمرست
تا وقتی بودم توی دبیرستان غم نداشتم
تو درس تاجایی که تونستم من کم نذاشتم
البته خودم میخواستم اینا منت نیست
ولی بیست گرفتن واسه ی من،من بعد خوابه
دیگه با خاطرات بیستام خوشم
پس چونکه حتی فکر افتادنم کشندست
بزار برم آخرین صفحمو بخونم
من میرم تا شاید خودمو به ده برسونم»
سخته درسم تلخه مبحث،من حرف سرای شکستم
من با هر ورقه با اشک
میخونم با اینکه من خستم
سخته درسم تلخه مبحث،ببین من کتابامو بستم
من از غروب دوشنبم حتی از طلوع سه شنبم خستم
«سخته درسم رسیده وقت رفتن
گذشت اون روزا تو کلاس بودم شاگرد اول
حس میکردم حرف استاد با خرخوناشه
اونجا بود که فهمیدم کارم آخراشه
وقت رفتنه و روز شومه امتحان
و خودت میدونی می افتم،الکی جو نده
حرفای خرخونام که نمک زخممه
و تنها دلخوشیم به بغله دستمه
باز منم و حسرت اینکه دوباره تنهام
و از خدا حالا میخوام یه مراقب پایه
میدونی چندبار گفتم فلانی برسون بگذریم...
دیگه ز دستم در رفته شمار حرفام
تو که میدونستی من دانشجوی ترمکتم
بگو با من دیگه چرا د آخه نوکرتم
من که هرسوالم وابسته به علاقه تو بود
من که حتی نمره کارنامم به سلیقه تو بود
منی که درس هیچ کسی رو با وجودم نمی خوندم
تو باعث شدی که تومغزم بمیره غفلت
رسیده وقت رفتن هر چند،من ازافتادن خیلی میترسم
باشه من باختمو نمراتم افتضاحن
تو ختم استادی و منم عند خامم
فکر نکنی اهل جبران یا انتقامم
خودم باید دقت میکردم تو امتحانم»
سخته درسم تلخه مبحث من حرف سرای شکستم من درس تموم دنیام که دستامو خودم بستم
سخته درسم تلخه مبحث ببین من کتابامو بستم
من از غروب دوشنبم حتی از طلوع سه شنبم خستم خستم خستم
.:امیدوارم لذت برده باشین:.
مسلما اين موضوع انشاء براي هزارمين بار تکرار شده ، فقط براي اينکه تغييري ايجاد بشود موضوع را اين جوري پاي تخته نوشتم مي خواهيد در آينده چه کاره شويد . الگوي شما چه کسي است ؟ و برايشان توضيح دادم الگو يعني اينکه چه کسي باعث شده شما تصميم بگيريد اين شغل را انتخاب کنيد...
انشاء ها هم تقريبا همان هايي هستند که هزار ها بار تکرار شده اند، با اين تفاوت که چند تا شغل جديد به آن ها اضافه شده كه بطور مثال ميتوان اين رشته ها را نامبرد:
مهندس هوا و فضا
ورزش والیبال و MBA
از زبان ديگر دانش آموز ميشنويم دوست دارم مهندسي اتم بخوانم ولي پدرم دوست ندارد مي گويد اگر آشپزي بخوانم بيشتر به دردم مي خورد و ...
ولي اعتراف مي کنم از همه تکان دهنده تر اين يکي است:
می خواهم فاحشه بشوم
اول ره من بدم (bodam)مست خدا
هرچه من گفتند بکردم ای خدا
شب به شب توحید ان مستانگی
شیهه ی عشق بر زبان بندگی
ناگهان فاحشه ای دستی کشید
اتش زیر دل و رویم بدید
من که او ناگفتمش اری ولی
عشق و عرفانم بکرد افسانه ای
شر شیطان رجیم دامن مارا گرفت
عشق و عرفان و خدا از ما گرفت
من ازاین شر عزازیل(شیطان) چه کنم
دست حق امد بگوید که دگر روزه کنم
روزه ام شر شرارت برکند
شر هر دیوانه از رویم بکند
لکن ان سر صراط المستقیم
فاتح مفتوح و شر و ظالین
<<از الیاس زند>>
ربابه به شهلا گفت: “از همان موقعی که تو رفتی بخاطر کتک های پدرت دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم، چند روز بعد برادرانت را که تریاک حمل می کردند، بازداشت کردند، بعد پدرت برای جور شدن خرج عملش زهره را بزور به عقد ناصر کفاش در آورد، اما بخاطر مصرف زیاد سکته کرد و مرد، سام هم الان با خواهرت زندگی می کند، چون نتوانستند...
دیگر خورشید در حال غروب کردن بود که صدای باز شدن در آمد، تمام وجود شهلا را ترس فرا گرفت، حدس شهلا درست بود حاجی بود که در را باز کرده بود به سمت شهلا آمد و گفت چون دختر خوبی بودی تو را چند وقت می خواهم پیش خودم نگه دارم....
آفتاب در وسط آسمان بود که به نزدیکی های زابل رسیده بودند، با اشاره ماموران ماشین توقف کرد، شهلا و شقایق که پشت پرده بودند متوجه چیز زیادی نشدند؛ فقط همین را فهمیدند که بار کامیون قاچاق است، صدای راننده کامیون بود که این دو را صدا می زد و از آنها خواست تا پیدا شوند. شهلا و این بار شقایق هم متوجه این که چرا راننده کامیون آن ها را به ماموران داده نشدند اما معلوم بود این مساله با بار قاچاقی که راننده کامیون داشت یک ربطی بهم دارند....
شقایق دختری بیست ساله با قدی متوسط و اندامی متناسب، موهایی که بصورت دم اسبی بسته بود، ابروهای کوتاه، چشم هایی سبز، بینی باریک، دها نی کوچک و لبانی زیبا که حاکی از فرم ژنتیکی او بود اما با چهره ای خسته و مظلومانه، به شهلا دلداری می داد و از او می خواست دیگر به آن موضوع فکر نکند. شهلا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، فهم این موضوع که چطور در دو شب هر آنچه داشته و نداشته از کفش بیرون رفته برایش غیر ممکن بود....
شب را تا صبح در راه زابل پا به پای بهمن چنان گوش به حرف هایش می داد که گویی تمام عمر منتظر شنیدن این کلمات بوده است. کم کم هوا روشن می شد و شهلا به امید فردایی آزاد به همراه بهمن در ترمینال به دنبال اتوبوسی که راهی بندر بشود می گشتند تا بعد از آن به دبی بگریزند و زندگی خود را شروع کنند. نیم ساعتی گذشت و اتوبوس بندر پیدا شد. شهلا و بهمن اولین مسافرانی بودند که سوار بر اتوبوس شدند تا راهی خانه عشق شوند، ساعتی گذشت و ماشین آماده رفتن شد...
به خانه که رسید سریع به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد چون قرار بود آن شب یک خواستگار دیگر برایش گل و شیرینی بیاورد. شهلا از حمید پرسید که چه کسی قرار است به خواستگاری او بیاید؛ حمید با قهقهه زیاد گفت حتما ناصر کفاش دیگه!!! شهلا به خیال خوشش که حمید با او شوخی می کند. شب شد و همه چیز آماده ورود شهلابود، شهلابا سینی چای که در دستش بود وارد اتاقی که خواستگار در آن نشسته بود شد، اما بعد از وارد شدن بی اختیار سینی چای که در دستش بود بر زمین افتاد. بله خواستگار همان آقا ناصر، کفاش محله بود که اگر از زن اول اولادش می شد الان نوه اش همسن شهلابود....
لبخندی تلخ بر گوشه لبانش نقش بسته بود، پای چپش را جای پای راست قرار می داد و مدام این کار را تکرار می کرد. صدای خش خش پلاستیکی که به همراه داشت در فضای کوچه ی خلوت روستایی دور افتاده از توابع زابل شنیده می شد. کم کم به خانه نزدیک میشد، حس غریبی در وجودش احساس می کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش به شماره افتاده بود و با هر قدمی که به خانه نزدیک تر می شد این حس در وجود او افزایش می یافت. کلید را به داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع به لرزیدن کرده بود، در اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش که در گوشه اتاق نقش بر زمین شده بود و در دهانش خون کف کرده خود نمایی می کرد کیسه دارو از دستش به زمین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت اما مادر دیگر نفس نمی کشید...
گرمای هوا بیداد می کند داخل تاکسی نشسته ام راننده تاکسی دائم زیر لب در حال غر زدن است یکی از مسافرها میگوید اقای راننده مردیم از گرما چرا کولر ماشین را روشن نمیکنی . انگار که راننده را منفجر کرده اند از بنزین لیتری هفتصد تومانی شروع میکند و به نان سنگک هزار تومانی میرسد و در نهایت به مرغ کیلویی هفت هزار تومانی در همین بین اقای که کنار من نشسته می گوید ای بابا ما کارمندها که تخمش هم نمیتوانیم بخوریم همسفر من رندانه قیمت تخم مرغ را هم به تمامی گرانیها اضافه میکند طنز گفتار همسفرمان لبخند محوی را روی لب همه اورد پایم حسابی خواب رفته بود این خواب رفتگی اعضای بدن هم برای خودش عالمی دارد از هر پزشکی پرسیدم جواب درستی نداد پایم را تکان دادن که به دفترچه کوچکی بر خورد راننده در حال ادامه غر زدن بود و بقیه مسافرین هم دمی به دم او داده بودنند اهسته خم شدم و دفترچه را برداشتم دفترچه ای به قطع A5 بود . دفترچه را ورق زدم صفحه اول ان به خطی زیبا نوشته شده بود :
خاطرات یک فاحشه :
من یک فاحشه هستم . یک فاحشه حرفه ای . اغلب مردها حرفه و شغل من را دوست دارند ولی زنها از من بیزارند چون من فاحشه فیزیکی هستم ولی گروه زیادی از زنها را میشناسم که فاحشه روانی هستنند یعنی در ظاهر با هیچ مردی ارتباط ندارند ولی در خیال خود با مردهای مختلفی هستنند در این دفترچه سعی خواهم کرد روزها ی زندگی خودم را بنویسم :
نـــوش می کنم سیـــگار.
.. ودکـــا... و تلخــی رفتنت را.
.. جهـنم را شـش دانگ می خـرم......!
(̅_̅_̅_̅(̲̲̲̲̲̅̅̅̅̅̅(̅_̅_̲̅_̅_̲̅_̅_̲̅_̅_̅()ڪے
تو 10 سالگي : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگي : " ولم کنين "
تو 20 سالگي : " مامان و بابا هميشه ميرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگي : " بايد از اين خونه بزنم بيرون"
تو 30 سالگي : " حق با شما بود"
تو 35 سالگي : "ميخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگي : " نميخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو هفتاد سالگي : " من حاضرم همه زندگيم رو بدم
تا پدر و مادرم الان اينجا باشن ...!
.
.
بيايد ازهمين حالا قدر پدرو مادرامونو بدونيم...
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ...
†ɢα'§ :
سکوتِ من هیچگاه نشانه ی رضایتم نبود ...
من اگر راضی باشم با شادی میخندم !
سکوت نمی کنم
سکوت تنها دوستی است
که هرگز خیانت نمی کند!
ی روز ی ترکه خونشو زلزله خراب کرده بود و اولین برف امسال ریخت رو ویرونه های خونش.. و دستکشی از سرما رو دستاش داشت... همین...
من و قهوه و ماه و غروب و دریا و... ... تو ! ... که هیچگاه نیستی و نخواستی که باشی ...
مرد اگر بودم
نبودنــت را غروب های زمستان در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم
. نبودنــت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه . ...
بعد تکیه می دادم به صندلی
چشمهایم را می بستم و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی .
نامرد اگر بودم ،
نبودنـــت را تا حالا باید فراموش کرده باشم .
مرد نیستم؛ اما نامرد هم نیستم !
زنم و نبودنـت پیرهنم شده است . . .
ببشخید دوست جونیا این چند هفته نیتونم آپ کنم
پ.خ:
kiki joooooooooooooonam دلم برات تنگیده بود
کجا بودی اومدم وبت بسته بودیش
من حسینم ...
من حسینم که جهان واله و حیران من است
ابر و باد و مه و خورشید به فرمان من است
جد من احمد مختار قریشی نسب است
پدرم حیدر کرار امیر عرب است
مادرم فاطمه خود خلقت جهان را سبب است
من حسینم ضربان دل من یا زهراست
نقش دیوار و در منزل من یا زهراست
تلخی قهوه به تلخی زندگی آرومیه که با اتفاقی ناخوشایند و ناگهانی،
جای خود رو به هیاهو بده!
مادامی که هیاهو برایت چیزی جز سلب آرامش ندارد،
بد نیست در گوش دنیا فریاد بزنی:
"دلزده ام از هیاهو! . . . خفه شو! فقط چند لحظه...! "
هی فکر کردم، فکر کردم ... قهوه خوردم
دیشب کمی افسرده بودم، قهوه خوردم
تنها تر از هر شام، با لیوان مخصوص
با چشم تر، با حس مبهم، قهوه خوردم
دور و برم پر بود از حس نبودن
با حسرتی از جنس ماتم قهوه خوردم
اشکی کنار چشم مادر غلت می خورد
با اشک مادر باز نم نم قهوه خوردم
یک جرعه را با یاد و نام پشت هایی
کز امتحان هرگز نشد خم، قهوه خوردم
آسوده و بی دغدغه، حتی نه با غم
این بیت را من مثل آدم قهوه خوردم
داستان قدم هايم را که بگويم کفش هاي تصادفي دهانشان باز ميماند و چراغ هاي چشمک زن مسير کافهــــ هاي شلوغ را سبز و..زرد و قرمز ميشوند در بيداد صدا و صدا بخار ♨ قهوه ي تنهايي هياهوي عبور را مي بلعد و من همچنان چشم دوخته ام به قلم روي کاغذ هميشه و تو....افسوس هيچ
Coffee is the best friend of many people
, especially early in the morning.
It has a great aroma that gives a warm and pleasant feeling
.
یه "فنجان خالی"...؟ را که نگاه می کنم گلویم بخاطر چایی هایی ... که با تو نخورده ام چقدر می سوزد...
گروهی از فارغ التحصیلان دانشگاهی که در رشته خودشان بسیار موفق بودند به دیدار استادشان رفتند. خیلی زود گفتگوها به شکایت و غرغر درباره استرس در محل کار و زندگی انجامید.
با پیشنهاد نوشیدن قهوه استاد به طرف آشپزخانه رفت و با قوری بزرگی از قهوه و کلکسیونی از فنجانهای پلاستیکی، شیشهای، بلور، معمولی و گرانقیمت وارد شد و از آنها خواست از خودشان پذیرایی کنند.
هنگامی که همه مهمانها فنجان قهوهشان را در دست گرفتند استاد گفت: «اگر دقت کرده باشید، همه فنجانهای گرانقیمت را برداشتهاید و فنجانهای ساده و ارزان قیمت باقی ماندهاند. با اینکه خواستن بهترینها امری نرمال است ولی همین موضوع منبع مشکلات و استرس شماست.
مطمئن باشید که فنجان تاثیری برکیفیت قهوه نمیگذارد، در بسیاری مواقع حتی گرانقیمتتر از قهوه است و آنچه مینوشیم را پنهان میکند. در واقع خواستهٔ شما قهوه بود، نه فنجان ولی شما آگاهانه به دنبال بهترین فنجانها هستید… و پس از انتخاب به فنجانهای یکدیگر نگاه میکنید.
حالا این را در نظر بگیرید: زندگی قهوه است: شغل، پول و موقعیت در جامعه، فنجانها هستند. ابزارها، زندگی را حفظ و کنترل میکنند و نوع فنجان، نه کیفیت زندگیمان را تعیین میکند و نه آن را تغییر میدهد.
گاهی با تمرکز بر فنجان ما لذت قهوه را از دست میدهیم. مزه قهوه، نه فنجانها!»
انسانهای شاد بهترینها را ندارند. آنها از هر چیزی بهترینها را میسازند. ساده زندگی کنید. سخاوت داشته باشید. عمیق دوست داشته باشید. عشق بورزید. با مهربانی صحبت کنید.
هر شب یک فنجان قهوه داغ و تلخ
می نوشیم با شیرینی هم
در آغوش گرم هم
اما
اگر بودی و باشی
دو فنجان قهوه تلخ ...
دو بلیط نمایش ...
نیمکت دو نفره پارک ...تو که نباشی
همه شان زجر آورند
امشب هم مثل شبهای دیگر همدمم شده اند
بوی آلاله های وحشی
و یک فنجان اسپرسوی داغ
و طعم تلخ اسپرسو از دلتنگی ام شیرین تر است ...
چیزی روی قلبم راه میرود
مثل یک دلتنگی ...
با پا های کوچک قرمز ...
و ناخنهایی که چند ماه است کسی کوتاهشان نکرده ...
فهمیدم !
این جای ناخنهایش است که قلبم را زخمی میکند ...
وهرز گاهی گوشه ای از قلبم می ایستد و مانند فاخته ای تنها کوکو میکند...
ولی
چرا صدایش بیرون نمی آید ؟
هیچ کس صدایش را نمیشنود
حتی خودم هم صدایش را نمیشنوم...
و هر شب که میگذرد
اسپرسوی من شیرین تر میشود
و دلتنگی ام تلخ تر ...
با خودم آلاله را هجی میکنم
بوی عطرش
و
طعم تلخ اسپرسو
و
دفترم که دوباره خیس است
.
.
ایــن فنجــان قهــوه هــم تمــام مــیشــود
و از ایــن کــافــه هــم خــواهیــم رفــت!
و مــن هنــوز بــه حــرف هــایــی فکــر مــیکنــم
کــه بــرای نگفتــن داریــم . . .
ϰ-†нêmê§ |