داستان قدم هايم را که بگويم کفش هاي تصادفي دهانشان باز ميماند و چراغ هاي چشمک زن مسير کافهــــ هاي شلوغ را سبز و..زرد و قرمز ميشوند در بيداد صدا و صدا بخار ♨ قهوه ي تنهايي هياهوي عبور را مي بلعد و من همچنان چشم دوخته ام به قلم روي کاغذ هميشه و تو....افسوس هيچ
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |